هیـــس...بـآ تَلــنگـــرــے مــے بــارَم
با یــادتــ و دور از همهـ ی آدمـ ها... دورِ دوووووووووووووووووووووووووووور.... آنقدر دور که دیگر حتی خودمـ همـ صدامــ را نـشنومــ آنقــدر دور که هیـچ کوهی انعــکاس فریــادهامـ را داد نــزند... و چـشم هامـ را بـبندمـ... بــرای شایـد طولانـی تریـن خـوابــ... مـن پـر از خواسـتن شبــ هایی بودمــ کهـ نمـیدانمـ چگـونه گـذشتــ... مـن پـر از خـواستن شب هایی امــ کهـ نمـیدانم چـرا اینگونهـ گذشتــ... هر شـب آزردنتــ به اینجـام رسیـده و حالا مـن خـسته امـ... از خـودِ بی ثـباتمـ خسـته امـ... از خـواب های نـاخـوانده ای کهـ پسـ لرزه هـاش کمـ از بمـباران هیـروشیمـا آوار بهـ جا نمـیگذارد... از درد سرهــامـ که مـرا می کوبـد بهـ جنـون... از گنـک حـرف زدن هامــ... از همـین که نـمی دانمـ چهـ دردمـ استـــ... بـاید برومـ گمـ شومـ...
نظرات شما عزیزان:
яima |