
خسته ام...
از تکرار روزها خسته ام...
روزهایی که تو را برای من نداشته باشند به درد اموتشان میخورند...
خیلی وقتا مهمترین حرفها میان دو نفر همانی است
که هرگز بهم نمی گویند
تنهایی یعنی من برای من کمم...
برای ما زیاد...
خیلی خستم...
خسته تر از انکه بخوام بهت فکر کنم...که بودنت رو ارزو کنم
یا رفتنت رو توجیه...
حالم بهم میخورد از کلمه های عزیزم و عشقم
من را هم ببین صدا کن
نمیدانم الزایمر بودی یا عشق!
از روزی که مبتلایت شدم خود را از یاد بردم...
اینجا تمام انگشتان بر روی لبها علامت سکوت گرفته اند
سخن نگویم بهتر است...
گوشها به یقین روزه گرفته اند...
تو چای مینوشی غافل از اینکه کسی اینجاست
که به فنجان درون دستهایت هم حسادت میکند
کاش میتوانستم بغضهایم را
به راحتی حباب های کف بترکانم
دیگر هیچ اشکالی ندارد تنهایی...
دیگر مهم نیست اگر تنهایم...!!
وقتی تنها باشی و تمام دلت برای او باشد
دیگر دلت نمی اید بگویی
لعنت به تنهایی
قشنگی تنهایی من به یاد تو بودنش است
می گویند غیر ممکن ها از دل ممکن ها بر می اید...!
خواهی توانست...
حالا دل ممکن من ایراد دارد یا باورم...؟!
دلتنگم...
چقدر ترانه های خاطره انگیز از تو
برایم به خاطره مانده...
همین و بس!
خدا جون میگم خبر داری؟
شوخی شوخی داریم پیر میشیم
قرار نیست مارو یکم به ارزوهامون برسونی!
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند
امروز عجیب
بی واژه...بی حصار میخواهمت
یعنی می رسد روزی
که روی همین صفحه بنویسم
امدم که کنارت بمانم برای همیشه...
به من قول بده
در تمامی سالهایی که باقی مانده
تا ابد
مواظب خودت باشی
دیگر نیستم تا یاداوریت کنم
عشق تو...
شوخی زیبایی بود که خدا با من کرد
زیبا بود
اما...
شوخی بود!
яima |